بیداد همایون

 فتنه ی چشم تو  چندان ره بیداد گرفت

 که شکیب دل من دامن فریاد گرفت

 آن که  آیینه ی صبح و قدح لاله شکست

 خاک شب در دهن  سوسن  آزاد گرفت

آه از شوخی چشم تو ، که خونریز  فلک

 دید این شیوه ی مردم کشی و یاد گرفت

 منم و شمع دل سوخته ، یارب مددی

که دگرباره  شب آشفته شد و باد گرفت

 شعرم  از ناله ی عشاق غم انگیزتر است

داد از آن زخمه که دیگر ره بیداد گرفت

سایه ! ماکشته ی عشقیم ، که این شیرین کار

 مصلحت را ، مدد از تیشه ی فرهاد گرفت

 

آن عشق

 آن عشق که دیده  گریه  آموخت ازو

 دل در غم او نشست  و جان سوخت ازو

 امروز نگاه  کن که جان و دل من

 جز یادی و حسرتی چه اندوخت  ازو

انتظار

 خیال آمدنت دیشبم به سر می زد

 نیامدی  که ببینی  دلم چه پر می زد

 به خواب رفتم  و نیلوفری  بر آب شکفت

 خیال روی  تو نقشی  به چشم تر می زد

 شراب لعل  تو می دیدم  و دلم می خواست

 هزار وسوسه ام چنگ در جگر می زد

 زهی امید  که کامی از آن دهان می جست

زهی خیال که دستی در آن کمر می زد

  دریچه ای  به تماشای  باغ وا می شد

دلم چو مرغ گرفتار  بال و پر می زد

  تمام شب به خیال تو رفت و ، می دیدم

 که پشت پرده ی اشکم سپیده سر می زد